قلم کوچک من

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است








بازم فصل سرما و سرماخوردگی و تعطیلی مدرسه ها و بسته شدن جاده ها و دیرکردن سرویس ها در روز های برفی و بارونی و خرید کلاه وشالگردن نو و مهم تر از همه    برف بازی

                                                                    :)
  • خانوم کوچیک









دختره و فانتزی گراییش!!!


♡♡♡♡♡♡

  • خانوم کوچیک









دختر که باشی یا همش به دیگران میگویی دوستت دارم یا

دیگران به تو میگویند


♡♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♡

  • خانوم کوچیک





سلام
ناراحتم 
چون امروز یکی از دوستام که اسمش عسله از مدرسه مون مجبور شد بره
تا امسال لرستان بودن 
امسال اومدن تهران
تا امروز تو مدرسمون بود 


توکلاس بهمون گفت که فقط امروز رو میاد مدرسه 
گفت که به پدرش انتقالی ندادن 
پدرش معلم 
ریاضی تو لرستان
کسی اهمیتی نداد فکر نمی کردیم راست بگه 
اما ....
اون واقعا رفت 
اولش بهمون گفت که آخره زنگ میره 
اما  همون زنگ اول پدر ومادرش اومدن دنبالش و رفت 
عسل دوست خیلی خوبی بود 
خیلی خبره غیره منتظره ای بود 
ما تازه امسال باهم آشنا شده بودیم
امیدوارم بازم ببینمش



عسل..................................................................................................................




:(
      


  • خانوم کوچیک

باز هم سلام .

امروز روز خیلی خوبی بود .

از صبح تا همین الان که دارم این مطلب رو مینویسم با آویسا هستم . فردا امتحان ریاضی داریم ، آمده به خانه ما تا باهم کار کنیم.

وبلاگم رو بهش نشون دادم ، خیلی خوشش اومد ولی از تعداد نظراتم ناراضی بود .

تو مدرسه کلی گفتیم و خندیدیم . مامانش اجازه داد بیاد پیشم . ما هم با خواهرم کلی ریاضی کار کردیم .

جفتمون خوب یاد گرفتیم ، آماده آماده ایم.

بعد با هم کتاب زبانمان را حل کردیم .

الان هم دارد سر من بیچاره قر قر میکند که چرا دارم مطلب مینویسم ، او دوست دارد عکس هایم را ببیند، اما من دوست دارم الان مطلب بنویسم .

نوشتن را دوست دارم.

با اینکه دارد مطالبم را مو به مو میخواند باز هم قر میزند .

با اون چشمای سبزش هی زل میزنه به من و قر میزنه.

خدایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

نجاتم بده.                                                                      :(


خوشبختانه قر زدن را تمام کرد.

اما شروع کرد به خاطره تعریف کردن.

آویسا:       عـــــــــــــه بسه دیگه لطفا.

بعدش هم هر هر خندید.

                             آویسا :هههههههههههههههههههههه

من گفتم: هههههه وووو

                            آویسا : هههههههههههههههههه اند





فعلا بای بای ......................






















                                                             :)



  • خانوم کوچیک

من یک دوست به نام آویسا دارم . از کلاس اول باهم دوستیم . به دلایلی خونه هامون از هم دور شد. شش سال هم دیگر رو ندیدیم .

دوباره خونه هامون نزدیک هم شد .

تو تابستون امسال همش به این فکر میکردم که یعنی آویسا بعد از شش سال دوباره منو میشناسه؟ اگه نشناخت من با کی دوست بشم؟ 

بالاخره اول مهر شد . رفتم مدرسه . از در که وارد شدم دیدمش . دوید طرفم . انتظار چنین استقبال گرمی رو نداشتم. 

بغلم کرد بوسم کرد و...

بعد از کلی حال و احوال و ماچ و بوسه دستمو کشید و برد پیشه دوستای قدیمیم. 

خوشحال بودم که دوستام بعد از شش سال هنوز منو میشناسن. اون هاهم کلی تحویلم گرفتند. 

خوشبختانه آویسا با من صمیمی شد . 

من در تمام این سال ها فکر میکردم اوبا کسی دیگری صمیمی شده است و زمانی که مرا ببیند اصلا تحویلم نگیرد . 

 ولی ظاهرا من کاملا اشتباه فکر میکردم . اوهیچ دوست صمیمی نداشت . حتی گفت که از همه دوستاش بدش میاد. مادر یک کلاس افتاده بودیم.خیلی دوست داشتم بغل دستیم باشه اما فکر نمیکردم که اون هم یک همچین چیزی رو بخواد.موقع بالا رفتن از پله ها دوید گفت زود باش بیا،دوست دارم بغل دستیم باشی .

برام میز اول ردیف وسط جا گرفت . 

من یک دختر عمو به نام فایزه دارم . تو مدرسه ماست . درسش خیلی خوبه. دوسش دارم بچه باحالیه. دوسال از من بزرگ تره . سر کلاس هر معلمی که می آمد خودش را معرفی کند ، اول حضور غیاب میکرد .وقتی به اسم من میرسید میگفت تو خواهر فایزه ای ؟ من میگفتم دختر عموشم . بعد معلم میگفت امیدوارم مثل فایزه باهوش و زرنگ باشی.

خداییش من هم بچه باهوش و زرنگیم . درسمم خوبه . فقط یه فرق بزرگی با فایزه دارم اینه که من خیلی شیطونم و فایزه اصلا شیطنت بلد نیست. 

خوب ادامش باشه برای یه مطلب دیگه.   

                                                                                :)            

  • خانوم کوچیک



من پسر باد هستم . 

نویسنده: مجید پورولی کلشتری ■ تصویرگر: نجمه ستوده ■ادبیات نوجوان ■ انتشارات: شاهد ■ 

قسمتی از زندگی شهید ابراهیم افراسیابی . 



  • خانوم کوچیک